سفارش تبلیغ
صبا ویژن

کاتیــــــ ــا
 
لینک دوستان

آمدی وچه قصرباشکوهی برای خودت ساختی دردلم بی آنکه دعوت شده باشی...سال ها ماندی وازسر پادشاهی ات لب به شکوه باز نکردم و چشم گویان قلبم راتسلیم توکردم وبچگی کردم...نفهمیدم که حتی ه گوشه ی چشمت هم نمی آیم...عجیب است!چگونه پادشاهی می کنی درحالی که نیستی؟انگارهرنفست حکم فرمانروایی است برای دل مجنون خزان زده ی بی قرار من که بایدبی چون وچرا انجام شود...و *نه* گفتن چه گناه نابخشودنی ست درپیشگاه پادشاهی تو...

گذشت...من بزرگتر شدم...عاشق ترشدم...دیوانه ترشدم...بی قرارترشدم...تسلیم ترشدم...پرنیازترشدم....کوچکترشدم و تو پابه پای کوچکی من بزرگ شدی اما باز...باز بی تفاوت...گفتم آنقدرتسلیمت می شوم تاتسلیم شوی...آنقدرنیازمندت می شوم تادرگوشه ای از خلوت خوداحساس نیازکنی به یک دل دیوانه تا فقط بخندی به ان...همین نازمن!حاضرشدم تومرا بخواهی حتی برای خندیدن...توفقط مرا،حضورم رابخواه حالا برای هرچه که میخواهی...

بازهم گذشت...نه احساس نیازکردی ونه قصر پادشاهی ات را بردی...بانفس هایت حکم کردی و گذشت...

تادریک روز خزان زده ی پاییز،درهمان لحظه ای که تمامی برگ ها لگدمال غرور می شدند و تسلیم نشدند وازفشار کفش های بی تفاوت یاری می گرفتند تا گیتار سرمازده شان رابه صدا درآورندو آخرین سمفونی تنهایی خودرا بسازند،تو آمدی...بهار شد...خدایا!بهار در دل پاییز!برگ ها جان گرفتندحیران و سرگردان ماندم که آخرخدایا...چطور...چگونه...من شدم عزیز دل تو؟!باورت می شود؟؟؟

باتو رفتم تا آسمان ها،همه جابوی امنیت می داد.انگاری دلم تکیه داده بود به یک کوه محکم که تادنیا دنیاست خیال تکان خوردن ندارد...دیگرچه اهمیتی داشت که کسی کمی آن طرف تر داشت برای رسیدن به سرزمین قطبی دلم جان می داد؟من تورا داشتم...تورا...

توراداشتن یعنی همه چی داشتن...حالامهم نیست که دلت هنوزم که هنوز است هوایش پاییزی ست که گهگداری توده هوای گرمی ناگهان گرمش میکند...

ولی همه چی همان گونه که بود نماند...کوهی که به آن تکیه کرده بودم ناگهان ابر شد و گذشت...رفت!ومن در پنج بعلاوه یکمین روزاولین ماه زمستان داغدار شدمودر دل قطبی وسفید پوش خودم مشکی پوش عشق شدم ومشکی پوش روزهایی که...روزها وخاطره هایی که در فردای همان روز نفرین شده سوزاندمشان وخاکسترشان کردم...بادست های خودم...

فکرکردی همه چیزتمام شد یاسوزاندن دفترهایی که هرروز عشقت رادر آن خط خطی کرده بودم؟

صدایت درگوشم هرروز و هرلحظه درگوشم پژواک مرگ می شودومن می شکنم دربرار چشمانی که هنوز درخیالم به من می نگرد..............

این خط خطی تاابدباقی ناتمام خواهدماند...ماندقصه من....که کلاغش هیچگاه به منزل نرسید...

ولی بازهم به قول مریم*نمی دانم چرارفتی،نمی دانم شاید خطاکردم...وتوبی آنکه فکرغربت چشمان من باشی،نمی دانم کجا،تاکی برای چه،ولی رفتی و بعدازرفتنت بارا چه معصومنه می بارید..

نمی دانم شایدبه رسم وآئین پروانگی مان باز،برای خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعاکردم...*

نجوای 1:این آخرین خط خطی من برای مخاطب همه خط خطی هایم بود

نجوای 2: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....


نجوای3 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید....

نجوای 4:دل بارون میخواد...دلم می خوادیه دل سیر بارون بگیرم وبارون بگریم...

 


 


[ چهارشنبه 90/10/7 ] [ 3:0 عصر ] [ الهـه سـکــوت ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By themzha :.

درباره وبلاگ

و مَ.ن معنی بعضی شعرها را دیر می فهمم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها ...
امکانات وب


بازدید امروز: 158
بازدید دیروز: 3
کل بازدیدها: 236917